توی بازار نشر ایران این روزها هیچ اثری رو از نویسنده ی تازه کار خریداری نمیکنن . و حتی از نه میلیون تا 17 میلیون هم میگیرند تا قبول کنند هزار جلد به سایز وزیری براش به اسم انتشاراتشون چاپ و توزیع کنن و جزء اثارشون در نمایشگاههای کتاب ارائه بدن . من از هفده سالگی تا 27 سالگی بیش از بیست اثر رو مجانی واگذار کردم تا بلکه به این طریق اسمم رو روی جلد کتاب بنام نویسنده ببینم . و بخیال خام خودم بتونم پُز بدم ک نویسنده ام. .
. برخلاف تصور عامه ک بخت یکهو و یکمرتبطه به آدم روی میاره واسه من اینگونه نبود و حتی وقتی هم ک بخت رو کرد من اصولا اصلا توی باغ نبودم و سرم جای دیگه ای گرم بود ، در پیچ و خم انتخاب رشته ی تحصیلی در دوران دبیرستان بودم که لحظه ای درون کلاس مدیر مدرسه با ظاهری شوکه و مبهوت داخل کلاس شد و با صدای دورگه اش گفت
شهروووز!!. اینبار دیگه جای دسته گل ، یک گلستان به آب دادی . مگه باز چه غلطی کردی؟
هیچی بخدا آقا. ما کاری نکردیم که ! ما فقط تکیه داده بودیم به پیکان معلم ریلضی که یهو چون خلاص بود و ترمز دستیش هم پایین بود ، ماشین واسه خودش راه افتاد و رفت خورد به بوفه ی مدرسه، تقصیر خودشونه که ماشینشون رو سرازیری پارک کرده بودن، تازه سنگهای زیر لاستیکشون رو ما زنگ قبل برداشته بودیم جای تیرک دروازه استفاده کنیم ، پس اینها خودش نشان دهمده ی اینه که هیچ عمد و توطيه ای درکار نبوده بلکه خب حادثه خبر نمیکنه ، و.
__خفه میشی یا خفه ات کنم ؟ واسه این نمیگم ، از آموزش پرورش دارند میاند تا ببرن تو رو محیط زیست بعدشم به استودیوی ضبط رادیوگیلان
از محیط زیست گیلان خواستن برای مصاحبه ی رادیویی با رادیو گیلان
چی؟؟؟؟؟ آقا بخدا ما کاری نکردیم ، نزارید ما رو ببرند.
__ چی میگی اخه شهروز؟ دارند میاند که ازت تجلیل و تقدیر بکنند
از ما؟. نه اقای مدیر شاید دارند کلک میزنند تا ما رو ببرند کلانتری
_چی؟ کلانتری؟ واسه چی کلانتری؟ مگه دیگه چه غلطی کردی؟
اقا بخدا یهویی شدش ، دیشب سرکوچه با تفنگ بادی زدیم چراغ تیرچراق برق رو شدیم ک آز شانس بد ، یکی از معتادهای محله سرشبی کنار تیرچراغ برق نشست و شروع کرد به چرت زدن ، که چون تاریک بود ماشین حمل غذا که هرشب میاد واسه کلانتری شام میاره رفت توی تیرچراغ برق ،و اقا فرخ طفلکی مابین وانت و تیرچراغ له میشه
_اقا فرخ دیگه کیه؟
همون معتادی که پای تیربرق داشت چرت میزد
_خب الان نقش تو چیه در این حادثه؟
شدن لامپ روشنایی سرکوچه با تفنگ بادی ک سبب تاریکی و وقوع حادثه شد
_نه پسرجون ، ربطی به محیط زیست نداره که
آقا اجازه. شاید چون تیرچراغ سرکوچه مون چوبی بود و بعد تصادف شکست افتاد روی یه درخت بید و اونم آتیشهيچی اقا
_ چی شد بالاخره؟ اتیش گرفت یا نه؟
اجازه اقا. آخه به من ربطی نداره ک این حادثه توی فصلی از سال رخ داده که برگ درختا خشکیده و از شآنس بد همون روز هم باد گرم وزیده باشه
خلاصه وقتی که به خودم اومدم دیگه کار از کار گذشته بود و داشتیم میرفتیم به استودیو زیباکنار ، من اصرار میکردم که اشتباه شده و من طرف حسابشون نیستم ، بعد اینکه اسم و فامیلی و شماره شناسنامه ی خودم رو با اسم مورد نظرشون تطبیق دادند باز من انکار میکردم که لابد یه تشابه اسمی رخ داده و من بااینکه نویسنده ام اما دراون حد نیستم که اسمم رو از طریق سفارت سوییس در تهران و سازمان ملل بخش حفاظت از محیط زیست استعلام بگیرند و منو برنده ی مسابقه ی نویسندگی اعلام کنن. من به هر حال بعدها مجبور به نطق یه متن سخنرانی ده دقیقه ای در همایش محیط زیست تهران هم شدم ، و مدتی بعد با خودم تصور میکردم بالاخره اگر یک روزی ماه از پشت ابر در بیاد و معلوم بشه که همه چیز یک سوءتفاهم بوده و این فقط یه اشتباه چاپی یا اشتباه در نامه نگاری بوده ، اون وقت چی؟؟؟ آبروی من به فنا میره . نکنه منو بندازن زندان؟
مدتها گذشت تا بنده کاشف بعمل آوردم که ظاهرا در سینزده سالگی بنده با دیدن آگهی مسابقات داستان نویسی کوتاه که توسط سازمان ملل در پیرامون گرمایش جهانی بود ، دچار شور حسینی شده بودم و همینجا اعتراف میکنم که کل داستانم رو با قافیه ی و تقلب سرهم آورده بودم و اصلا از اصول اولیه ای که یک داستان کوتاه برای شرکت در مسابقات بین المللی باید دارا باشه بیخبر بودم و تنها از استاندارد های همیشگی که در سطح مسابقات استانی مم به رعایتش بودم پیروی کردم ، و داستانم رو که واقعا در سطح یه شاهکار ادبی در قرون وسطا بود رو به ادرس اشتباه یعنی به نشانی سازمان ملل در ژنو سوییس ارسال کرده بودم . درحالیکه مسابقه در جشنواره ی وولدووستوگ شرق روسیه برگزار میشد و ظاهرا بلطف پرسنل سازمان ملل به محل برگزاری ارسال میشه اما چون اثرم بدلیل برخورداری از زبان بومی و فاقد ترجمه ی انگلیسی بود از لیست اثار خط خورد و چند سال بعد با تغییر توازن در معادلات ی ایران در جامعه بین المللی ّ(از برکت دولت اصلاحات اقای خاتمی) اثرم توسط یه موسسه زیست محیطی در ژنو سوییس ترجمه و خریداری شده و مبلغی هم به حساب مرکزی اینترناشیونل بنده که در دوران کودکی توسط پدر مرحومم در یروان ارمنستان افتتاح شده بود و من بخیال برنده شدن در مسابقات داستان نویسی شماره ی آی دی نامبرش رو در انتهای داستانم نوشته بودم واریز شد و بعد یکسال در اوج بیخبری از کانون نویسندگان در آلمان شخص آقای استاد هوشنگ گلشیری از طریق محیط زیست گیلان شماره ی بنده رو جویا شدن و با من تماس گرفتند و اطلاع دادند ک داستانم در مسابقات داستان نویسی ملل به سبک زبان بومی که در آلمان و شهر شالکا (شالکه) برگزار شده به عنوان داستان برگزیده و تحسین شده ی هیات داوران برگزیده شده و یک لوح تقدیر و یه تندیس ارزنده برای نویسنده ی اثر به انتشارات سوییسی که ناشر و مترجم اثرم بوده سپرده شده و از طریق اون انتشارات از جناب اقای هوشنگ گلشیری بعنوان ریاست کانون نویسندگان درخواست کمک شده تا بلکه بتونند نویسنده ی گمنام این اثر رو در ایروان ارمنستان پیدا کنند ، که در نهایت بنده سر از ایران و گیلان درآورده ام. خلاص یه تندیسه بزرگ برام ارسال شد.
مدتها بعد
به یاد دارم که آن روزها دانشجو بودم و همزمان معلم انشاء در مدارس راهنمایی عالمی ، قدوسی ، دکترحشمت ، صدری الدین علوی و. بودم و در هفته نامه ی گیلان فردا* هرهفته دو ستون داشتم ، و از طرفی هم ان دوران همچون اینک نبود که پایان نامه را در کنار خیابان ناصرخسروی تهران فله ای بفروشند و شهریه ی دانشگاهم از راه نوشتن پایان نامه های رشته ی علوم اجتماعی تامین میشد ، و باقیه زمانم را در بوتیک فروشندگی میکردم ، سالها از فوت پدر میگذشت و گرمای کانون خانواده باخلا پدر به سرمایی استخوان سوز مبدل شده بود ، خواهر بزرگتر با پشتوانه ی من تحصیلات لیسانسش را تمام و جهیزیه اش را کامل کرده بود ، سپس هم ازدواجی موفق و سمتی رفته بود و خودش نیز به شغل معلمی مشغول بود ،اما همواره برایم جای سوال بود که خواهر گلم بعنوان معلم جغرافیا چگونه از من چنین سوال عجیبی پرسیده که؛
_خط نصف نهار مبدا سمت قبله ست؟؟
من از طرفی نیز نگران و دلواپس آینده ی این مرز وبوم بودم زیرا دانش آموزان خواهرم بعبارتی آینده سازان فردای این سرزمین بودند .
روزی مادرم برای کنجکاوی های مادرانه اش بیخبر به خانه ی من در شهر غربت آمد و طبق معمول شروع به بررسی نکات نامتعارف کرد مثلا در نقش خانم مارپل با تک تک همسایه ها سلام وعلیک ویژه ای کرد تا سروگوشی آب دهد و از روی بی ریاحی درددل های مادرانه ای نیز برای برخی نقل کرد ، و از آنجایی که متاسفانه از سر تقدیر همواره مادرم نسبت به جایگاه اجتماعی فرزندش »من غریب و بیگانه بود و بتازگی نیز از دهان یکی از اشنایانش شنیده بود که پسرش شهروز من در ترم اخر دانشگاه بعنوان استادیار به دانشجویان تدریس میکند ، در پاسخ این جمله که :
شما مادرِ اقامعلم هستید و از رشت تشریف آوردید؟
با لبخند پاسخ میداد که؛
نه، پسرم شهروز اوستاکاره
که بر خیال خودش اوستاکار با استادیار یکی هست
مادرم همچون تمام مادران دیگر از بیان صحیح برخی واژگان عاجز است و اللخصوص ک آن واژه پیرامون شرح حال پسرش باشد ، آنگاه ست که به جای واژه ی ،فنی حرفه ای میگوید ؛
پسرم فری فرفری میخواند.
و یا بجای واژه ی کاردانی میگوید
پسرم مدرکش کارگاهی ست
و بجای کارشناسی ناپیوسته
_پسرم کار شانسی گرفته. اونم ناپیونده
حتی به یاد دارم که اول دبستان که بودم نیز اوضاع همینی بود که هست و مادر گلم به امتحان کتبی میگفت ؛ _امتحان کبچی
خلاصه فردای روزی که مادرم مهمانم بود یکسری از دانشجویان ترم پایین برای جلسه ی خصوصی درس استاتیک آمدند و در برابر جمله شان که پرسیدند؛
سلام، استاد خونه تشریف دارند؟
مادرم گفت؛ شما یا زنگ را اشتباه میزنید یا که اصلا خانه را اشتباهی آمدی
چون برایش عجیب ودنااشنا بود که کسی فرزندش را استاد خطاب کند
خلاصه ان روز و وقتی که جلسه تمام شد ، و دانشجویان رفتند مادرم گفت ؛
خیال کردم اینا اومدن اینجا تا قلیان بکشند واسه همین اخم کردم ، اصلا چه معنا داره که بیایند اینجا خانه ی تو درس بخوانند هرکس بره خونه ی خودش درس بخونه . از خواهرت یاد بگیر معلم جغدافیا شده و سه روز در هفته هم میره مدرسه درس میده .
موقع خداحافظی من بخیال اینکه اون تندیس داستان نویسی محیط زیست فاقد ارزش ریالی هستش بمناسبت روز مادر پیشاپیش هدیه دادمش به مادرم و بعد یک ماه وقتی برای تعطیلات فرجه ی امتحانات برگشتم رشت و خواستم برم به مادرم سر بزنم با استقبال و خوش آمد گویی ویژه ی زهرارختشور مواجه شدم ک برعکس همیشه لبخند به لب داشت و حتی لحظه ی سلام و علیک بخاطرم از روی نیمکت چوبی و زهوار دررفته اش بلند شد و با همون حالت زاویه داره کمرش که حدود نود درجه خمیدگی داشت سمتم اومد گفت ؛ کاپ قهرمانیتو مادرت برد طلافروشی و فروخت ، طلاش هجده عیار نبود بلکه شانزده عیار سفید ایتالیایی بود و فقط بیست ویک گرم وزن داشت ، شنیدم میری بنایی؟ اوستاکار شدی )
تکنیک های داستان نویسی جدید در غرب، در ادبیات داستانی امروز ایران نیز تأثیر چشم گیری داشته است. نمودهای تکنیک های مدرن را می توان در داستان های کوتاه منتشر شده در چند سال اخیر یافت. از جمله ظهور روزنه ی باریکه ای از نور در ظلمات خفقان کلیشه های پرتکرار داستان نویسی خلاق کشورمان که با درخشش نویسنده ی گمنام از شمال این سرزمین آغاز گشت ، و همگان تا چندی از یکدیگر جویای هویت فردی میشدند که برنده ی جایزه ی نخل طلایی از جشنواره داستان نویسی بومی در وولدوبوستوگ روسیه شده بود . یک دوره در بیخبری و بی اثری گذشت تا پس از پنج سال نهال نو رس و طر از زیر سایبان درختان تنومند قد الم کرده و سری در میان سرها در آورد ، کمتر کسی در ابتدای امر به او توجه داشت و به ظاهر امر که بی ادعا و مبهم بود ، تا اولین اثر داستان بلندش توسط نشر راشدان و نشر مرکزی دلیور گشت و در ابتدای مسیر به بیرحمانه ترین شکل ممکن دست ردی به سینه ی جوانک خورده باشد ، او بی شک اولین درس را گرفت ، اینکه دنیای چاپ و نشر داستان و رمان ، بی ترحم تر از کشتارگاه مرغ است . سپس به فاصله ی یک سال بعد خیلی بی صدا و بی آنکه هزینه ای متوجه ی تبلیغاتش شود یک اثر با نام پسرک غزلفروش از سوی انتشارات قدیمی و با سابقه ی پوررستگار گیلان به سایز رقعی و جلد ساده و طرحی خاص و بی مانند چاپ و نشر گردید ، بدلیل تیراژ محدود در چاپ های نخست تا تجدید چاپ دوم و سوم طی شش ماه سریعا به تجدید چاپ چهارم با مقیاس قبلی یعنی تیراژ ده هزار نسخه با حجم 397صفحه با فونت نازنین و فشرده ، بدون پرتی فضای سفید صفحات ، روانه ی ویترین کتابفروشی های مجاز سراسر کشور شد ، و ان زمان بود که من برای نخستین بار متوجه ی وقوع اتفاقاتی فرای مسایل معمول در صنف نشر ادبیات داستانی گشتم ، دقیق به یاد دارم که غروب پنجشنبه ی اواخر آذر ماه بود که در فروشگاه شهرکتاب نزد دوست قدیمی ام بودم که طی یکساعت هفت یا هشت مشتری داخل فروشگاه شدند و هرکدام با لحن متفاوتی به مانند تمنا و یا درخواست یک اثر مشترک بین همگیشان با حالتی ملتمسانه مواجه شدم ، و سوال از متصدی که آیا فلان کتاب را دارید؟ ولی رگه های اضطراب و استرس درون لحن پرسششان به وضوح قابل فهم بود ، سپس با شنیدن پاسخ مثبت از سوی متصدی ، یک هیجان و اسودگی خاطر خاصی درون هرکدامشان بوجود می آمد . نکته ی قابل توجه تشابه نام کتابی بود که آنان میخواستند ، اثری بنام نیلیا. ، تا که عاقبت متصدی گوشی تلفن فروشگاه را پاسخ داد و به مدیر فروشگاه گفت که یکی از شعبات شهر کتاب در شهر رشت با مدیریت اقای سروش صحت و همسرشان ، تقاضای صد جلد از نیلیا را داشته اند ، خب روال کار بر مبنای ده تایی در سفارشات پیش میرفته تاکنون ، حال چه شده که ده برابر از یک اثر سفارش داده میشود ، لحظاتی بعد آخرین نسخه ی باقی مانده در شهر کتاب نیز به یک دختر با پوشش مانتوی دبیرستان رسید ، و او با شوق گفت ؛ آخه میدونید چیه؟ شین بزرگ من هردو متولد یلدا هستن ، منم میخوام اینو امشب به خواهرم کادو بدم. من که متوجه منظورش نشده بودم ، لبخندی عاریه زدم و پس از خروجش از دوست و همکارم پرسیدم که شین دگر کیست؟
او نیز همچون من سردرگم و گیج شده بود ، اما فروشنده ی فروشگاه که دختری دانشجو بود برایمان توضیح داد که شین لقب نویسنده ی اثر نیلیا ست. و من دریافتم که ان جوان جویای نام که در نوجوانی جایزه ی تندیس طلایی جشنواره ی وولدوبوستوگ روسیه را برده بود ، یعنی شهروز براری ، اینبار با لطف و فرصتی که سرخانم حمیرا پوررستگار از انتشارات موفق رستگارگیلان با دوازده شعبه ی فروش کتب در سراسر استان به این جوان داده شده ، او اثری بنام نیلیا را پس از ممیزی های پرحاشیه و و. به ثبت کتابخانه ملی ایران دراورده و با کسب مجوز فیپا و کدشابک برای چاپ و ساپورت و سرمایه گذاری پر ریسک یک فرد آشنا ، که صرفا برای خدمت به جامعه ی نشر چنین سرمایه گذاری پر ریسکی را پذیرفته بوده ، نیلیا به پشت ویترین فروشگاه های کتب راه یافته ، اما باز معمای اصلی بی پاسخ مانده بود ، دوست و همکارم دکتر شهاب از انتشارات راشدان و جناب مهندس بیگی نیز همچون بنده ی حقیر سراپا غرق حیرت بودند که بی هیچگونه صرف هزینه های سنگین تبلیغاتی و تدارکات لازم چگونه این اثر که محصول اولین تجربه ی یک نویسنده جوان است توانسته همتراز با اثر برجسته ی سرکار خانم زویا پیرزاد ، برق ها را چه کسی خاموش کرد__ جزء پرفروش ترین های نیم سال ابتدایی باشد؟.
آنگاه به پیشنهاد دوستان برای عرض ادب و تبریک و همچنین سفارت تعداد بالایی از اثر ، با شخص خانم رستگار تلفنی تماسی حاصل شد ، و دلیل اصلی چنین استقبال بی سابقه ای را از یک اثر جویا شدم ، و پاسخ یک جمله بود ؛ فروش بالایش بخاطر هیچ شگرد و یا ت کاری در حوزه ی نشر و توزیع نبوده ،بلکه مدیون سبک و درون مایه و محتواشه.
اما برای فردی مثل من که با هفتاد و سه سال سن ، دست کم بیش از نیم قرن را در حوزه ی نشر کتاب و بویژه ادبیات داستانی فعالیت داشته ام قابل پذیرش نبود ، زیرا یک اثر هر انچقدر که زیبا و قوی و فاخر باشد اما باز برای عرضه و فروش آن به چندین فاکتور برجسته و سرنوشت ساز و تعیین کننده نیاز مند است . منتهای مراتب اثر مذکور بنام. نیلیا » هیچ کدام از پیش فاکتورهای مورد نظر را دارا نبود ، و از همه بدتر انکه این اثر دقیقا در اوج بحران بازار کاغذ و نوسانات قیمت کاغذ به بازار ارايه شد ، و گزینه ی مهم تر و تعجب بر انگیز تر اینکه این اثر در بدترین زمان سال از لحاظ آماری و میانگین متوسط عرضه و تقاضا به بازار امد ، و گزینه ی غیر معمول سوم اینکه ، نیلیا » اثر داستانی بلند بقلم شین براری ، در رده بندی ثبت کتابخانه ملی ایران در ژانر عجیبی ثبت گردید که از دیدگاه عرضه و تقاضا برای این ژانر ، تقریبا سرمایه گذاری تبدیل به یک حماقت خواهد شد ، و یا اینکه اسم سرمایه گذار را پیشاپیش در لیست برشکستگی های ماه بعد باید قرار داد ، اما اینک سرمایه ی حامی این اثر طی دو ماه کاملا بازگشت و بعلاوه ی سود حاصل از فروش نیز عایدش شد . و تا شش ماه و نیم نخست چهل هزار نسخه ی آن در چهار تجدید چاپ بفروش رفته بود که به مفهوم چهارصد درصدی موفقیت یک اثر در پیشخوان و صندوق فروشش است. .
قابل ذکر است که منظور از ثبت در ژانر عجیب ، این است که معولا کتابهای ادبیات داستانی در ژانرهای متنوع اما شناخته شده ای نوشته و عرضه میشوند ، اما برای اولین بار در تاریخ چهل ساله ی ثبت وزارت ارشاد اسلامی جمهوری اسلامی ایران عزیزمان برای گنجاندن یک اثر نو در دسته بندی های از پیش تعریف شده ، به مشکل بر خورده اند زیرا محتوای اثر پیچیده تر و در عین حال ساده تر از انیست که بشود انرا در ژانر تخیلی، ژانر عاشقانه ،جنایی، وحشتناک ،علمی ، یا بگنجانند و بخاطرش تمام معیارهای زیر بنایی ثبت کتب این سرزمین را دستخوش تغییر و تحول نموده و یک سر دسته ی جدید بنام [ویژه ی مخاطب خاص] به گروه بندی های موجود افزودند تا بقول معروف نیلیا را به تنهایی در ان رده قرار دهند .
از اینرو با جمعی از همکاران منتقد و معترض به وزارت ارشاد اسلامی و سپس به سازمان کتابخانه های عمومی کشور و سازمان آموزش عالی کشور و نهادهای مرتبط نامه نگاری نمودیم ، و دلایل چنین تغییر بنیادین در اصول کلی سیستم کتابداری کشور و سازمان ثبت هنری را جویا شدیم و به یک نهاد و سازمان خاص ارجاع داده شدیم و در نهایت پاسخ و حقایق امر کمی واضح تر شد و از پشت هاله ی غبارآلود ابهامات در آمد ، بطور مثال میتوان به یک پارگراف از نامه نگاری سازمان ثبت آثار ادبی به کانون نویسندگان خیبر اشاره کرد که دلیلشان را اینگونه توجیح مینمایند؛
_پیوست پاسخ به پرسش شما
پاراگراف دوم ، خط دوم از اینرو متخصص ویژه ی سازمان ثبت اثار ادبی دچار شاهبه و شک شدند و اثر به کمیسیون هنرهای نوشتاری در دانشکده ادبیات داستانی و قسمت سبک شناسی حماسی ارسال گردید تا در جلسه ی کمیسیون با حضور شش استاد ادبیات معاصر و سه نویسنده ی معتبر و کارشناس ارشد ادبیستان هنر راءی به گنجاندن این اثر در یکی از پنجاه گروه معمول داده شود ، که نتیجه ی کمیسیون بطور اجماع نه اساتید و متخصص راءی به مورد پنجاه و یک جیم درون لیست مربوطه داده شد ، که عدد 51درون گزینه ها به منزله ی هیچکدام از گزینه های پیشین درون لیست ، همچون (({• 25_رئالیسم_26_مازوخیسم_27_پست مدرنیسم_28_مدرنیسم_30_ادبیات داستانی معاصر_31_ادبیات داستانی کهن _32_متن آزاد دلنوشته _33_داستان روایی _34_داستان بلند پیرنگ فرعی_35_داستان بلند خلاق_36_داستان نویسیو. ))} میباشد و ضمیمه ی جیم به این گزینه ، یعنی [51جیم] به مفهوم درخواست کارشناس ویژه ی سطح درجه A ادبیات داستانی بین المللی میباشد . و از اینرو فارغ از انکه نویسنده اثر چه کسی میباشد برای روشن شدن درجه ی کیفی اثر و یا اصل بودنش برای امتیاز دهی به پیشنهاد ریاست محترم وزارت ارشاد اسلامی چنین بررسی ای به انجمن ویژه ی دانشگاه University Westchester unauthorized Britain در بریتانیا شهر وست برومویچستر لند انگلستان سپرده شد . که متقابل از آنجا نیز به دانشگاه نورت برومیونایتد نیویورک ، به ریاست استاد شیرین نشاط در نیویورک آمریکای جهانخوار فرستاده شد تا درون ابر کامپیوتر این دانشگاه معتبر و فوق العاده حرفه ای در تجزیه تحلیل چیدمان واژگان ادبیات صد و هفت زبان رایج دنیا به بررسی و تحلیل برسد ، و از پیشرفته ترین الگوریتم پیچیده ی این فناوری برای تجزیه تحلیل و نمونه سنجی اثر با هزاران اثری که پیش از ان در سیستم جهانی ادبیات داستانی وورد آلتینگ به ثبت رسیده بوده انجام گردد ، از نمونه ی ترجمه برابر اصل ان هیچ گزینه ی مشابهت و یا کپی برداری از نوشته ی پیشینیان حاصل نشد که گواه بر اصالت اثر بود و سبب سربلندی . سپس در آنالیز اثر ، هزاران داده ی کد نوشته ی کامپیوتر ی شامل صدها جنبه و زاویه ی پنهان و کشف نشده ی اثر حاصل گردید که طی شش ماه بعد از ان ، کد ها توسط تیمی از دانشجویان دانشگاه نورت یونایتد استید تیتلی به سرپرستی استاد شیرین نشاط به داده های محتوایی در نقد و تجزیه تحلیل و انبوهی از آمار و ارقام آماری مبدل گردید (قابل ذکر است که تمامی دانشجویان مذکور از فارسی زبانان تاجیک ، افغان تبار و ایرانیان مشغول در تحصیل این دانشگاه بودند ،برای تایید صحت گفته های فوق به ادرس سامانه ی اینترنتی استاد شیرین نشاط در لینگ تارنمای مجازی http://www.shirinneshat.blogfa.com بروید تا به سندیت و استناد محکمه پسند اظهاراتم برسید
نهایتن درون نتیجه ی نهایی که از استاد شیرین نشاط گزارش شد ، 103 تکنیک ناب و نوین نویسندگی در این اثر یافت گردید که خودش رکورد قبلی این ابرکامپوتر رو جابجا نمود ، و آخرین رکورد ثبت شده در آثار داستانی ادبیات جهانی مربوط به یک کتاب از مجموعه آثار کافکا و آنتونی هیگنز و آمتونی چخوف بود که درون چهار اثرشان در قالب یک کتاب صد تکنیک نویسندگی یافته بود
این اثر در عین حال
یکی از این نمودها تکنیک فراداستان است. فراداستان، تکنیکی اس]
ت که در آن راوی در میانة داستان، به فرایند داستان نویسی و نوشتن و به داستان بودنِ داستان اشاره می کند. راوی با این تکنیک، بین داستان و مخاطب فاصله ایجاد می کند. در این مقاله، چند داستان کوتاه منتشر شده در دهه های 70 و 80 هجری خورشیدی، از نویسندگان مختلف بررسی شده است. نویسندگان این داستان ها، برای آفریدن فراداستان، از تمهیدها و شگردهای مختلفی بهره برده اند که در این پژوهش به معرفی و بررسی آنها پرداخته و معلوم شده است که چگونه این تمهیدها به خلق فراداستان منجر شده اند و در نهایت، خاصیت فراداستان چه تأثیری بر فرم و محتوا و تأثیرگذاری داستان ها داشته است.
گر چه امروزه، اصول داستان نويسي، دستخوش دگرگوني ها و فراز و نشيب هاي خاصي است و به نظر مي رسد كه متعهد به هيچ گونه سفارش توصيه و قاعده اي نيست اما عجيب است كه شش اصل طلايي چخوف، هنوز هم براي نوشتن يك داستان كوتاه خوب و خواندني، واجب و ضروري به نظر مي رسد.
هنوز هم مي توان تازگي و طراوت آن را، وقتي كه رعايت و اجرا شود، حس كرد و به اهميت آن پي برد.
هنوز هم مي توان با تكيه بر اين اصول گرانبها، بر سر شوق آمد، داستان هاي كوتاه زيبايي آفريد و آنها را براي هميشه در وادي ادبيات داستاني جاودانه ساخت چرا كه چخوف با آن دورانديشي خاص خود، عناصر اصلي و جاودان. همه نظریه های ادبي را يكجا دراين شش اصل موجز و جامع، جمع آورده است. از آن گذشته، اگر چه در بخشي از صحنه هاي فعال ادبيات داستاني جهان، برخي از اين اصول به فراموشي سپرده شده اما به يقين مي توان گفت كه در اذهان اكثريت عظيم نويسندگان و فعالان جهان داستان، هنوز باور به اين اصول، جايگاه ويژه ارزشمند و انكارناشدني خود را حفظ كرده است. هنوز هم آن بخش مهم و ستودني ادبيات داستاني جهان، حركت خود را براساس اين اصول، و نظريه هايي كه از اين اصول تبعيت كرده اند ادامه مي دهد.
براي پي بردن به راز ماندگاري اين اصول، نگاهي اجمالي خواهيم داشت به هر كدام و در كنار آن، از اقوالي كه نويسندگان ديگر درجهت درجهت تأييد آن ابراز كرده اند نيز غافل نخواهيم بود.
اصل اول : پرهيز از درازگويي بسيار در مورد سياسي، اقتصادي، اجتماعي
این اصل اصلي است كه اهميت آن، با وجود نظريه هاي جديد اين رشته، هنوز هم پا برجاست و به زندگي خود ادامه مي دهد.
اين اصل، 115 سال قبل، يعني درست در زمانه اي توسط چخوف ابراز شده است، كه آثار ادبي، سرشار از درازگويي بسيار درباره سياست، اجتماع و مسائل از اين دست بود و مخالفت با آن، دورانديشي و شجاعت فراواني مي طلبيد اما چخوف رعايت اين مسأله مهم را در سرلوحه اصول گرانبهايش قرارداد، و خود تا آخر عمر به آن وفادار ماند. اگر با حوصله به كلمات اين اولين دستورالعمل چخوف براي داستان كوتاه دقت كنيم درمي يابيم كه او نويسنده را از سخن گفتن در اين امور باز نداشته بلكه با هوشمندي و درايت تمام، نويسنده داستان كوتاه را تنها از درازگويي، بسيار در اين امور بازداشته چون خود با تمام وجود دريافته بود كه در داستان كوتاه نمي توان به دور از اين مسائل بود. نويسنده اگر بخواهد داستانش را براي مردم بنويسد، چه گونه مي تواند عناصر مهمي همچون مسائل سياسي، اقتصادي و اجتماعي روزگارش را ناديده بگيرد و آنها را به فراموشي عمدي بسپارد؟
پرداختن به اين امور، شيوه و شگردي مي طلبد كه چخوف عدم رعايت آنها را در اغلب داستانهاي كوتاه روزگار خود به وضوح مي ديد و همين امر او را وادار كرد نويسندگان جوان را از افتادن به دام آن برحذر دارد. دريافته بود كه در اين درازگوايي هاست كه چهره كريه شعارزدگي رخ مي نمايد و خواننده را از خواندن داستان دده مي كند. مي ديد كه در همين درازگويي ها، داستان كوتاه كه به قولي حداكثر زندگي در حداقل فضاست» تبديل به مقاله اي خواهد شد درباره موقعيت سياسي، اقتصادي و اجتماعي يك دوره. كه البته پرداختن به اين مسائل، في نفسه بد نيست و بلكه در جاي خود لازم و حتي مفيد خواهد بود.
و اينكه پرداختن به مسائل اين چنيني، خود بخشي از اهداف داستان نويسي واقعي است اما رهيافت هنرمندانه و هوشمندانه به عمق آن، نويسنده را مم به رعايت اصول، و قرار گرفتن در چارچوبهايي مي كند كه يكي از آنها همين اصلي است كه چخوف به عنوان بند اول اندرز خود به نويسندگان جوان توصيه كرده است.
به عبارت ديگر، داستان كوتاه واقعي، در اصل براي آن نوشته مي شود كه موقعيت انسان را در چنين وضعيت هايي به نمايش بگذارد. يا علل و انگيزه هاي فراز و نشيب موقعيتهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي هر دوره را در ارتباط با شخصيتهاي داستاني خود قرار دهد، و نتايج آن را با سادگي هنرمندانه خود فرا روي چشم و دل خواننده را
اثر بگذارد. در اين روند، نمايش وضعيت آدمها، نبايد در مقابل نمايش خود بحران، كم رنگ جلوه داده شود چرا كه بحران در اغلب موارد واقعيتي بيروني است و اكثر مواقع، خارج از اراده آدمها بروز مي كند. اما عكس العمل آدمها در برابر آن، واقعيتي دروني است و هر كس با داشتن روحيه اي سالم، و برخوردار از بينش منطقي، راههاي درست مقابله با آن را مي داند. راز ماندگاري هر داستان، دقيقاً در همين نكته به ظاهر ساده نهفته است. يعني رعايت اين نكات ظريف است كه داستان كوتاه را براي همه آدمها و همه زمانها خواندني مي كند.
به عنوان مثال، پسركي به نام وافکا. در اثر کوتاهی به همین
نام از چخوف، دنيايي را كه در آن به سر مي برد نمیشناسد
نمي شناسد و از آن استنباط نادرستي دارد. به قول يرميلوف»، گمان مي كند كه اين دنيا در فكر اوست و همه چيز آن را با درون گرايي كودكانه خود مي نگرد. اما خواننده مي داند كه در اين دنيا هرگز دستي به مهرباني به سوي وافكا دراز نخواهد شد. بين اين دو شناخت از جهان و استنباط از واقعيت، تعارضي هست كه بر اندوه خواننده مي افزايد:
نفس ارسال نامه به نشاني پدربزرگ در يك دهكده بي نام و نشان، سادگي اين كودك و استنباط غلط او از جهان را به خوبي مي رساند. در دنياي وانكا تنها يك دهكده است، و آن هم دهکده خودشان است دهكده خودشان است. و تنها يك پدر بزرگ وجود دارد كه آن هم پدربزرگ خودش است. از آنجا كه در ذهن او، دهكده و پدربزرگ تنها چيزهاي مهم و بزرگ اين جهان هستند، پس او حق دارد كه در درون گرايي اش، دنيا را نسبت به خود صميمي و مهربان بداند و گمان ببرد كه جهان به سرنوشت او بي توجه نيست. وانكا نامه خود را به دنيايي مي فرستد كه تخيل كودكانه اش آن را خلق كرده و به صورتي ايده آل درآورده، و يقين دارد كه اين دنيا پاسخ او را خواهد داد. مي انديشد كه مي تواند از ژرفناي باور نكردني وحشتبار خود، به دنياي آكنده از مهرباني و صميميت بازگردد.
پايان اين داستان، قدرت شگفت آور چخوف را در استفاده از استفاده از يك داستان كوتاه براي آفرينش و تصوير كردن ابعاد عميق زندگي، كه به ناگزير با واقعيت عيني پيوند نزديك دارد، نشان مي دهد.
چخوف در اين داستان كوتاه- به عنوان نمونه- بدون آن كه درباره مسائل سياسي، اقتصادي و اجتماعي دوره خود اظهارنظر كند، واقعيت عريان آن را در قالب يك داستان كوتاه، چنان بي رحمانه و صريح ابراز كرده كه خواننده داستان متحير مي شود. اين تحير بعد از خواندن دوباره داستان، به تحسين بدل مي شود چرا كه چخوف هرگز آن واقعيت عريان را به صراحت ابراز نكرده و بر بي رحمي اش، پاي نفشرده و آن را فریاد نزده اما همگان، تلخي اش را احساس مي كنند.
اصل دوم : عينيت كامل »
این اصل يكي از اساسي ترين اصولي است كه خود چخوف با رعايت آن به يكي از ماندگارترين نويسندگان جهان تبديل شده است. در تمامي داستانهاي كوتاه او، رعايت دقيق اين اصل به خوبي مشهود است. يعني داستاني از چخوف نمي توان يافت كه براساس عينيت كامل شكل نگرفته باشد. شايد گفته شود كه مگر قهرمانان داستانهاي چخوف ذهن نداشتند، فكر نمي كردند، در رويا فرو نمي رفتند، و تخيل در زندگي شان جايي نداشته است؟
بايد گفت چرا، داشتند، اما همه اينها به شيوه اي كه خود چخوف در آن استاد بود، در لابلاي داستانها و اعمال و حركات شخصيتهاي داستانهايش گنجانده شده و در واقع با عينيت كامل به داستان راه يافته اند. چخوف از آنجا كه خود انساني اجتماعي و مردم گرا بود، تمامي اعمال فرد را در رابطه مستقيم با محيط و اجتماع و مردمي كه با او زيست مي كنند مي ديد. بنابراين تعجبي ندارد كه صرف ذهنيت يك فرد را در چارچوب نگاه او به دور و برش، شايسته داستان كوتاه نداند. البته امروزه، ذهنيت آدمها، اصل اساسي داستان نويسي، پيشروست و كتمان آن به هر دليل، در افتادن با برنامه هاي توسعه در اين ژانر ادبی است.
چخوف و سبك داستان نويسي او، به عينيت، بيشتر از ذهنيت وفادار است. او به گواهي داستانهايش، هرگز اثر خود را سراسر به ذهنيت خود و قهرمانان داستانهايش اختصاص نداد. اگر هم در بعضي جاها به تخيل و رويا اهميت مي داد، فقط در جهت عينيتي بود كه قصد توصيف آن را داشت. بعضي از قهرمانان آثار او در رويا فرو مي روند، در تخيل خود غرق مي شوند، اما همه اينهاعيني است و در ارتباط مستقيم با خود زندگي است. منظور چخوف از عينيت كامل، در نيفتادن به ذهنيت صرف و در نغلتيدن به آن روياهايي است كه ارتباطي با زندگي آدمها ندارند. وجودشان محسوس است، اما در واقع به غلط جايگزين تفكر درست و منطقي مي شوند و شخصيت را شخصيت را از زندگي واقعي و عمل به هنگام و جنب وجوش عقل گرايانه باز مي دارند.
چخوف، اگر ذهنيتي اين چنين را هم- حتي- در داستان هاي كوتاه خود مي آورد، بيشتر در جهت نشان دادن وضعيت جامعه و آن نوع زندگي هايي است كه اندوه را شدت مي بخشند و آدمي را به سوي ملال و انزوا سوق مي دهند.
به عنوان نمونه، اگر به يكي از داستانهاي چخوف مثلا سوگواري» نگاه كنيم خواهيم ديد كه منظور او از عينيت كامل چه بوده است. در داستان سوگواري، درشكه چي پيري كه فرزند خود را از دست داده، در اين جهان بزرگ كسي را نمي يابد تا اندوهش را با او در ميان بگذارد. سرانجام به سوي اصطبل مي رود و ماجرا را براي اسب خود بازگو مي كند.
. ديگر چيزي به هفتأ پسرش نمانده، اما هنوز نتوانسته از مرگش لام تا كام با كسي حرفي بزند. آدم بايد آهسته و با دقت تعريف كند. چطور يك سر و يك
و يك كله افتاد؟ چطور درد كشيد؟ پيش از مرگ چه حرفهايي زد؟ و چطور مرد؟ آدم بايد جزييات كفن و دفن را شرح بدهد، و همين طور ماجراي رفتنش را به بيمارستان براي پس گرفتن لباسهاي پسرش.
كتش را مي پوشد و سراغ اسبش به سوي اصطبل راه مي افتد. به ذرت، به كاه و به هوا فكر مي كند. در تنهايي جرأت ندارد به پسرش حرفی بزند، اما در فكر پسر بودن و پيش خود او را مجسم كردن برايش دردآور است. به چشمهاي درخشان اسبش نگاهي مي كند و مي پرسد: داري شكمت را از عزا درمي آوري؟ باشد، در بياور. حالا كه نتوانستيم پول ذرت را گير بياوريم، علف مي خوريم. آره، من خيلي پير شده ام. درشكه راني از من برنمي آيد، از پسرم برمي آمد. توي درشكه راني، روي دست نداشت، كاش زنده بود.»
لحظه اي ساكت مي شود، سپس ادامه مي دهد: همين است كه مي گويم، اسب پير من! ديگر پسرم وجود ندارد. ما را گذاشته و رفته. اين طور بگويم، بگير تو كره اي داشته اي، مادر يك كره اسب بوده اي، و آن وقت ناگاه كره اسب تو را مي گذارد و مي رود. ناراحت كننده نيست؟» اسب كوچك مشغول جويدن است. گوش مي دهد و نفسش به دستهاي صاحبش مي خورد.
افكار درشكه چي سرريز شده اند. اين است كه داستان را از اول تا آخر براي اسب كوچك تعريف مي كند.
با نگاهي دقيق به داستان درمي يابيم روشن ترين نكته هايي كه باعث ماندگاري آن شده اند، از ارائه عيني و بي طرفانأ داستان سرچشمه مي گيرند.
كلينت بروكس» و رابرت پن وارن» دو منتقد مشهور، در نقدي مشترك بر اين داستان چخوف، به اين اصل مهم در سبک
نويسندگي وي توجه كرده و نوشته اند: يكي از روشن ترين نكته هايي كه خواننده در بازنگري داستان كوتاه سوگواري» درمي يابد، ارائه عيني و بي طرفانأ داستان است.
نويسنده به ظاهر، صحنه ها و كنشهايي مي آورد، بي آنكه به هيچ يك از آنها، به منظور القاي تعبيري خاص، اهميتي بيشتر ببخشد. در بند نخست داستان، اگر به تصوير تنهايي مرد در سر پيچ خيابان به هنگام شب، با برفي كه بر او و اسب كوچك مي بارد، دقت كنيم، مي بينيم كه اين صحنه هرچند تنهايي را القا مي كند، اما شرحي كه در توصيف صحنه داستان مي آيد، همدردي ما را برمي انگيزد:
هوا گرگ و ميش است. دانه هاي درشت برف گرداگرد چراغ برقهاي خيابان كه تازه روشن شده اند، چرخ مي خورد و به شكل لايه هاي نرم و نازك روي بامها، پشت اسبها، شانه و كلاه آدمها مي نشيند. ايونا»ي درشكه چي، سراپا سفيد است و به صورت شبح درآمده است. پشتش را تا آنجا كه يك انسان توانايي دارد، خم كرده، روي صندلي خود نشسته و كوچكترين تكاني نمي خورد. هربار كه انبوهي برف به رويش ريخته مي شود، گويي لازم نمي داند كه آنها را از خود بتكاند. اسب كوچكش نيز سراپا سفيد است و بي حركت ايستاده و با آن حال تكيده، بي تحرك، و پاهاي راست چوب مانندش
،حتي از فاصله نزديك، به يك اسب زنجبيلي مي ماند.
درحقيقت، هنگامي كه چخوف، توصيف مستقيم، بي طرفانه و عيني را كنار مي گذارد، بر سر آن است كه از شدت همدردي ما كاسته شود نه آنكه بر آن افزوده گردد. زيرا صحنه كمتر حقيقي جلوه مي كند. دقت كنيد: درشكه چي، سراپا سفيد است و به شكل شبح درآمده است.» يا اسب كوچكش نيز سراپا سفيد است و بي حركت ايستاده است، و با آن حال تكيده، بي تحرك و پاهاي راست چوب مانند، حتي از فاصله نزديك، به يك اسب زنجبيلي مي ماند.»
مقايسه مرد، و اسب با شبح و اسب زنجبيلي، از اين رو به ميان آمده است تا صحنه، زنده و دقيق ارائه شود، اما شبح و اسبهاي زنجبيلي، خيالي اند، كه نه احساسي دارند و نه رنج مي برند و بنابراين، نمي توانند همدردي كسي را جلب كنند. به سخن ديگر، صحنه هرچند به يقين، تنهايي را القا مي كند كه اين خود در داستان سوگواري» با اهميت است، اما به گونه اي تنظيم شده تا در جهتي خلاف جلب همدردي حركت كند نه به سوي آن. گويي چخوف بر سر آن است كه بگويد صحنه داستان بايد تنها به ياري ارزشهاي خويش، خود را نشان دهد.»
اصل سوم : توصيف صادقانه اشخاص و اشیاء
این اصل اگرچه در پخش كوچكي از داستان نويسي امروز، كه به داستان ذهني و روانشناختي مشهور شده، ناديده گرفته مي شود، اما در بخشهاي مهم و فعال آن هنوز هم با سربلندي تمام به زندگي خود ادامه مي دهد چرا كه صداقت در توصيف اشخاص و اشياء، يكي از عوامل مهم جذب مخاطب است. آنتون چخوف، خود يكي از نويسندگاني است كه صداقت و معرفت در توصيف اين عناصر، داستانهايش را با استقبال كم نظير خوانندگان مواجه كرده، او هيچگاه در هيچيك از داستانهايش، در مورد آدمها و اشياء پيرامونشان غلو نكرده است. آنها را نه آنچنان بي بها طرح كرده كه ماهيتشان را از دست بدهند، و نه آنچنان به توصيفشان نشسته كه خواننده آن را باور نكند.
اصل مهم حقيقت مانندي، كه بعدها در داستان-نويسي رواج پيدا كرد
، زاييده همين اصل بوده اما نبايد فكر كرد منظور چخوف از توصيف صادقانه اشخاص و اشياء، عكسبرداري صرف از آنهاست.
منظور اين نيست كه نويسنده آنچه را ديده، بي كم و كاست و دقيقا به همان صورت در داستان خود توصيف كند. در اين صورت صحنه و آدمهاي او با عكاسي چه فرقي خواهد داشت؟ طرح اين اصول بديهي، امروزه شايد خنده دار به نظر برسد چرا كه حالا هر دانش آموز دبستان هنر، اينها را در مرحله آمادگي، مي آموزد و مي پذيرد. اما اگر ت.
توجه داشته باشيم كه چخوف اينها را، 511 سال قبل از اين - يعني در زمانه اي كه هر نويسنده، اشخاص و اشيا را در داستانهايش به ميل خود تعبير و تفسير مي كرد و آنها را به هر صورتي كه خود مي خواست يا انديشه اش مي طلبيد، به حركت و سكون وامي داشت - مطرح كرده است، از دورانديشي و درايت او شگفت زده مي شويم.
نكته مهمتر اين كه، خود چخوف گذشته از استعداد بي نظيري كه در گلچين اشخاص و اشياء داشت، اين نبوغ را هم داشت كه از زاويه اي به اشخاص و اشياء بنگرد كه كمتر چشمي قادر به نگاه كردن از آن زاويه بود.
shahrooz66barari@gmail
مي توان درباره آثار چخوف مطرح كرد و به بحث درباره آن نشست.
اصل چهارم : نهايت ايجاز »
در این اصل بازهم چخوف انگشت بر حساس ترين اصل در هنر داستان نويسي گذاشته. بدون شك، در همه زمانها و مكانها، حتي در پيشروترين نظريه هاي ادبي، ايجاز يكي از رموز اصلي موفقيت است.با آن كه چخوف اين اصل را در مورد داستان كوتاه ابراز كرده، اما امروز، نويسندگان باتجربه، حتي در نوشتن رمان هم آن را رعايت مي كنند. نويسنده داستان كوتاه، براي توصيف آدمها و اشياء و لحظه ها، بايد با كمترين كلمات، بيشترين معنا را القا كند، و صحنه را كند، و صحنه را از طريق چنين رويكردي فراروي چشمان خواننده قرار دهد.
عبارت حداكثر زندگي در حداقل فضا» ناظر بر همين موضوع است.به عبارت ساده تر نويسنده بايد بتواند بار بيشتري را در بسته بندي كوچكتر قرار دهد تا راحت تر به مقصد برسد. در اين مورد، خود چخوف به سال 6991 در نامه اي به برادرش مي نويسد: به عقيده من، توصيف طبيعت بايد خيلي كوتاه باشد، و بايد خصلتي اتفاقي داشته باشد. حرفهاي مفت از اين قماش را بايد دور ريخت كه خورشيد مغرب، غوطه ور در امواج دريايي مي زد و رو به تاريكي داشت، و سيلابي از الوان ارغوان و طلايي در آن جاري بود و چه و چه.
يا اين كه پرستوها پروازكنان، بر فراز سطح آب، شادمان بودند و جيك جيك مي كردند و.
آري اين حرفهاي مفت را بايد دور ريخت. در توصيف طبيعت، آدم بايد به جزييات كوچك بچسبد و آنها را به شيوه اي پهلوي هم قرار دهد كه خواننده پس از آن كه آنها را خواند، چشمانش را ببندد و همه آنها را پيش خود مجسم كند.
براي نمونه، نويسنده، شب مهتاب را مي تواند خيلي راحت اين طور ترسيم كند: روي سد آسياي آبي، تكه شيشه اي مثل يك ستاره براق چشمك مي زد، و سايه سياه سگي، يا شايد گرگي، همچون توپي غلتان گذر مي كرد - و مانند اينها. طبيعت آنگاه زنده و سرشار جلوه مي كند
آدم كسرشأن خود نداند كه دست به سنجش پديده هاي طبيعي با پديده هاي مربوط به رفتار آدمي و جز اينها بزند. همين حكم در عالم روانشناسي نيز بي گمان مصداق پيدا مي كند.
اصل پنجم : بي پروايي و اصالت ، و پرهيز از كليشه پردازي »
این اصل نياز چنداني به شرح و تفسير ندارد چرا كه اصلي واضح و روشن و تعيين كننده در همه امور و به ويژه در نوشتن داستان كوتاه است. اين واقعيتي است كه نويسنده هيچگاه نبايد بترسد. بي پروايي در پرداختن به مسائل جامعه و آدمها، يكي از عامل مهم و حياتي براي جلب مخاطب، و اعتماد آنها نسبت به اثر نويسنده شده است.
اگر نويسنده اي با ترس و لرز از مسئله اي سخن بگويد، اثرش آن طور كه بايد به دل ها نمي نشيند. بيشتر مردم، آثار نويسندگاني را دوست دارند كه با شجاعت، درايت و هوشمندي خاص هنرمندانه، حرف آنها و درددلشان را در قالب داستان كوتاه بيان كرده است. به عنوان نمونه، اگر نويسنده اي هدفش پرداختن به وضعيت اسف بار محرومان يك جامعه است، نبايد از حمله و انتقاد چپاولگران همان محرومان، كه به عناوين مختلف در مقابل انتشار آثار او سد ايجاد مي كنند، بهراسد. عوامل اين صاحبان زر و زور، در همه نهادهاي اجتماعي حضور دارند، و به ويژه در وادي ادبيات
عنوان منتقدان مدرن، و به عنوان هنرمندان آوانگارد، با تريبون هايي كه همان صاحبان زر و زور در اختيارشان مي گذارند، داد هنر براي هنر» سر مي دهند. نويسنده واقعي نبايد از انتقاد، و افشاء نابساماني ها و بي عدالتي ها ترسي به خود راه دهد چرا كه اين، كمترين وظيفه اي است كه به عهده اش گذاشته اند. در اين راه، او بايد اصالت خود را حفظ كند، يعني از آن چيزهايي سخن بگويد كه اصيل است و يادآوري آن براي مردم، دوست داشتني و مايه پويايي و پيشروي است. بديهي است او اگر بتواند در طرح اين مسائل از كليشه هاي رايج دوري كند، اثرش از استقبال بيشتري برخوردار خواهد بود. در اين باره ، موپاسان مینویسد؛
موپاسان» مي گويد: هفت سال آزگار شعر نوشتم، قصه هاي كوتاه نوشتم، داستان نوشتم، و حالا هيچيك از آنها برايم باقي نمانده است.
استادم فلوبر» همه آنها را مي خواند و نظرات انتقادي اش را برايم مي گفت و با اين كار، دو سه اصلي را كه فشرده درس هاي طولاني و آميخته با شكيبايي اش بودند، ذره ذره در من تثبيت مي كرد. مي گفت: اگر اصالتي در تو هست بايد نشانش بدهي، و اگر در تو نيست بايد به دستش بياوري و من فهميدم وقتي نويسنده مي خواهد چيزي را توصيف كند، بايد آن قدر چشم بدوزد و با آن ور برود و در آن تأمل كند. تا بالاخره جنبه اي را در آن كشف كند كه هيچ كس پيش از آن بدان توجه نكرده يا از آن سخن نگفته است. هر چيزي در اين دنيا، حاوي مايه هايي كم يا زياد از آن جنبه هاي هستي است كه هنوز كاويده نشده اند. بي مقدارترين چيزها نيز اندكي از ناشناخته ها را در خود دارند. بگذار همين را كشف كنيم. براي آن كه بتوانيم آتش را وصف كنيم كه دارد شعله مي كشد، يا درختي را كه سر به آسمان كشيده است، بايد در برابر آن آتش و درخت چندان بايستيم كه ديگر هيچكدام به چشممان چنان جلوه نكنند كه گويي با هر آتشي يا هر درختي برابرند. از همين راه است كه آدم در كارش به اصالت مي رسد. استادم فلوبر » به من مي گفت: وقتي از جلوي بقالي مي گذري، يا از جلوي درباني كه دارد چپق میکشد ک
بايد آن بقال و آن دربان را طوري به من خواننده نشان بدهي كه ديگر اصلا نتوانم آنان را با هيچ بقال يا دربان ديگر عوضي بگيرم.
اصل ششم : شفقت داشتن »
درباره این اصل چه مي توان گفت ؟
خود دستورالعمل همه گفتني ها را در خود جمع دارد. نويسنده بايد آدم ها را دوست بدارد. همان خصلتي كه در همه نويسندگان بزرگ بوده و باعث موفقيتشان شده است. البته منظور چخوف آن نيست كه نويسنده بايد براي قهرمانان اثر خود دلسوزي كند. منظور او از شفقت داشتن، مهرباني و حس انسان دوستي است كه براي هر نويسنده اي لازم است. درواقع، نويسنده بايد ادمی باشد كه نگاه همه جانبه، و مهربان او شامل همه افراد داستاني اش بشود. دلسوزي براي آدم ها، با نشان دادن رذالت بعضي از آنها با هم فرق دارد. نويسنده خوب، حتي براي آن آدم رذل هم دل مي سوزاند. اما اين به آن معني نيست كه او اين دلسوزي را در اثر خود دخالت دهد. او اعمال و حركات آدم هايي اين چنين را توصيف مي كند و نشان مي دهد. اين ديگر با خود خواننده است كه تشخيص دهد كدام شخصيت خوب است و كدامشان بد. نيكي و رذالت آدم ها را خواننده بايد با تمام وجود حس كند. همين نكته به ظاهر بديهي است كه نويسندگان واقعي و باتجربه را از نویسندگان
نويسندگان مبتدي متمايز مي كند. يعني نشان دادن اعمال و حركات و گفتار شخصيت ها، طوري كه وجود آدمي به نام نويسنده براي خواننده محسوس نباشد. و خواننده خود، بدون آن كه كسي بدي يا خوبي چيزي را به او تصريح كرده باشد، به بد بودن يا خوب بودن طرف از خلال اعمال و حركات او پي ببرد.
بر اساس داستانی حقیقی. بقلم شهروز براری صیقلانی
هر آدمی ، یک زندگیست
هر زندگی یک قصه ست
و اما برخی از این قصه ها به هزار و یک دلیل دچار فراز و فرود و پیچش های غیر معمولی هستند که فرای باور های ماست. پس ناگزیر خوانش آنان جذاب تر و پربار تر خواهد بود.
تابستان سال 1340 ناحیه ی کتم جان ، از توابع روستای ضیابر در اطراف شهرستان صومعه سرای گیلان ، ایران
سر راه کنار برید ، دوماد میخواد نار بزَنه
سیبِ سُرخ ، انارِ سُرخ به دومَنِ یار بزنه
مادیانِ سُم طلایی ِِعروس چِه رامِشهِ
راه میره یِواش یِواش
دوماد که شاهشه
به سر عَروس خآنوم شِباش کُننَ َنُقُل و نَبات
همگی کَف بزنید باهم بگید شاواژ شاواژ
در لحظه ای صدای کلاغ تمامی تصاویر ذهنی اش را در هم فرو میپاشد ، و علی خوشگله از عمق رویای خوشش به صحنه ی تلخ حقیقت و روزمرگی ها پل میزند ،
قار قار قار
_علی پاشو یه چای بخور برو بقیه محصول رو درو کن
باشد مامان ، الان میرم .
علی خوشگله جوان و پر انرژی ست او تنها پسر یک خانواده ی شلوغ در روستاهای دور افتاده ی شهرستان صومعه سرا ست، علی فرزند ارشد خانواده ست و چندین خواهر کوچکتر دارد ، خواهرانی که همگی به اصرار مادرشان اسامی خاصی دارند و در سایز های مختلف در میانشان پیدا میشود ، کوچکترین شان پاچمار ، که معنای ان در فرهنگ فورکلوریک به تعبیری همانند دخترک کوته قامت میماند ، خواهر بعد ، یعنی یکی مانده به آخر که قدش از همه بلندتر و لاغر است حاجیه مار نام دارد ، و امسال هفت ساله شده و اگر در شهر بود تا یکماه دیگر میتوانست همراه هم سن سال هایش اول مهر به کلاس درس برود ، خواهر بعدی که تقریبا نوجوان است گلپری نام دارد ولی او را شازده میخوانند و غرق در خیالاتی ساختگی ست ، و در باورش از مباشر با هفتاد سال سن ، تا به پسر هجده ساله ی مشت کریم همگی خواستگارش هستند ، و بتازگی علی از پشت برچین مخفیانه شاهد پچ پچ های عاشقانه ای بین او و پسر مشت کریم بود ، و تنها توانست بفهمد که خواهرش با اضطراب چیزی در مورد مباشر به پسر مشت کریم میگفت ، خواهر بعدی که چند سالی از علی کوچکتر است بنام فايزه همچون تافته ی جدا بافته ایست ، و بکمک علی از روستا گریخته و خود را به هر طریقی به خانه ی مادربزرگ در رشت رسانیده ، بلکه خواستگاری شهری و قابل قبول پیدا شود. در این میان علی تنها کسی ست که از طرز فکر رعیت گرانه ی پدر مادر شاکی ست ، علی فرد کوچکی ست با ارزوهای بزرگ . او از تحقیر شدن های پی در پی توسط ارباب خسته شده ، معمولا هر ساله موقع برداشت محصول سرو کله ی ارباب و مباشر سوار بر اسب پیدا میشود ، اما امسال فرق دارد و علی یک هکتار بیشتر از حد معمول زیر کاشت برده تا با پولش به شهر برود و مسیر رسیدن به ارزوهایش را پی بگیرد.
، از صبح تا ظهر داغ تابستان محصول را درو کرده و نور تابش آفتاب از لابه لای درز های پاره و پوسیده ی سایه بان کلاه حصیری بر چهره ی علی مینشیند ، علی کمرش را راست میکند و به پشت سر نگاهی میدوزد ، لبخندی از رضایت بر لبش مینشیند چون تمام مزرعه را درو کرده اند ، سپس به چند مترمربع روبرو مینگرد ، چیزی نمانده ، ظرف یک ربع کاری آنهم تمام خواهد شد ، علی عرق از پیشانی پاک میکند ، به رویای هجرت به مرکز استان یعنی شهر رشت و یافتن یک شغل جدید و شیک دل میدهد ، برق میزند امید و شور و شوق جوانی در نگاهش، انرژی میگیرد و چند متر مربع باقی مانده را درو میکند ، با خودش حرف میزند و میگوید؛
من باید برم شهر ، اینا هیچی نمیفهمن ، سالهاست که ما کار میکنیم بعد میدیم ارباب بخوره ، اما توی شهر دیگه ارباب رعیتی نیست ، همه با هم برابرند از طرفی هم من باید خواهرانم را یک به یک از این خرابشده ببرم ، ببرم شهر تا بتوانم حاجیه مار و پاچمار و گلمار را در هفت سالگی به مدرسه بفرستم. اما برای پری و شازده و مشهدی مار دیگه نمیتوان فکرچاره کرد چون سن و سال شان از ده بیشتر است ، حتما باید اسم های مشهدی مار. پاچمار ، گلمار و حاجیه مار را ببرم ثبت احوال تا سجلد جدید برایشان بخرم ، با یک اسم بهتر ، این دوره زمانه در شهر اسم های شیک و جدید مد شده ، اما پدرمان که جرات زدن حرفی روی حرف مادرمان را ندارد ، از همه بدتر ، مادرمان هم طرز فکری سنتی دارد ، اسامی از خودش اختراع کرده ، مگر قرار است طفل نوزاد همیشه تا آخر عمر یک وجب و نیم بماند که اسمش را میگذارید وجب ؟ حالا شانس آورد در سه ماهگی از دنیا رفت ، وگرنه دو فردای دیگر که بزرگ میشد و قدش به یک متر میرسید آنوقت باید مثلا او را پنج وجبی صدا میکردیم؟ یا مثلا پاچمار دیگر به پنج سالگی رسیده و اگر مانند حاجیه مار بیکباره قد بکشد انوقت چطور باید یه دختر بلند بالا رو پاچ یعنی کوتاه قد صدا کرد؟ شانس بد یکباری که فرزند جدیدی بدنیا امده بود و من صاحب یک برادر کوچک شده بودم و اسمش را کوروش گذاشته بودیم ، به یک ماه نرسیده فوت کرد
همین حال آخرین دسته ی گندم ها را با داس درو میکند و دسته کرده و دورش را با یک ریسه میبندد و سرش را بالا میگیرد که.
با دیدن ارباب و مباشر و میرزابنویس ، تمام رویاهایی که بافته بود از هم گسست و علی مات و مبهوت به ارباب خیره میماند ، ارباب نیز سبیلش را با وسواس میپیچاند و با صدای بلند و لحن طعنه آمیز میگوید؛
علی خوشگله چی شد که ؟ پس چرا نرفتی شهر؟ آخه پسرک دوزاری ، تو که سووات خوندن نویشتن نداری میخوای بری چه غلطی بکنی توی شهر غریب؟
علی خسته از کار مجانی و بیگاری برای ارباب است ، آرزوهای بزرگی دارد که رسیدن به آن در این روستا محال است. او امید وار از گرمای تابستان گذر کرد تا محصول شان را بفروشد و با پولش به رشت هجرت کند ، اما باز ارباب موقع پرداخت پول ، یک لیست بلند بالا و تومار مانند رو برایشان اکران کرد و بابت هزینه های کوچک و بزرگ ، اکثر پولشان را کسر نمود ، علی دیگر خونش به جوش آمده ،یکی دو روز را افسرده و درمانده به دل جنگل پناه میبرد و غصه میخورد ، اخرش خونش بجوش میاید و یک طناب برمیدارد تا خودش را دار بزند ، لحظه ی آخر به این نتیجه میرسد که اگر قرار است بمیرد پس لااقل با مرگش بتواند انتقامی هم از ارباب گرفته باشد، او طنابش را پنهان میکند و ابتدا به سمت خانه ی دهن لق ترین فرد روستایشان یعنی کبری چشمکی میرود ، کبری بدلیل تیک های عصبی و پلک زدن های بی اراده و پی در پی به کبری چشمکی معروف است ، و هرگز هیچ حرفی را نمیتوان پهلویش پنهان کرد زیرا بسرعت آن حرف سر از روستای بغلی در میاورد
علی از این نکته حسن استفاده را میکند و برای کبری به دروغ حرفها و تهمت هایی را علیه ارباب عنوان میکند و میگوید ،
ع_سلام کبری چشمکی
ک_چی؟ چه غلطی کردی؟
ع_نه!،. ببخشید سلام کبری خانم
ک_ آهاان این شد یه حرفی . همیشه باس بگی کبری خنم .
ع_ باشد ، کبری خانم ، ارباب گفته که میخوام علی خوشگله رو دار بزنم ، دهنشو پر از علوفه کنم ، و حسابی شکنجه اش کنم ، تو شاهد باش اگه هر بلایی سرم بیاد تقصیره اربابه .
کبری چشمکی پوزخندی میزند و به طعنه میگوید؛
زکی. اخه ارباب مگه مغز خر خورده که تو رو بخواد شکنجه کنه؟ اخه بچه جون ارباب اصلا تو رو ادم حساب نمیکنه که. یه چیزی بگو که بگنجه ، ادم باورش بشه . ارباب کارهای مهم تری داره بچه جون ، چه دلیلی داره که تو رو بخواد شکنجه کنه؟ آدم قحطی اومده مگه
علی در همین حین سریع در حال یافتن یک جواب دهن پر کن است که محکمه پسند باشد از همینرو تنها بهانه ای که میابد تا دلیل بر کینه ی ساختگی ارباب با خودش باشد را به زبان میاورد و میگوید؛
مگه خبر نداری؟ من یک دل نه ، صد دل عاشق شهربانو دختر ارباب هستم ، اونم منو دوست داره ، از وقتی که شهربانو به پدرش گفته که فقط حاضره زن علی بشه ، ارباب هم کینه کرده و گفته اگه دستم به علی برسه ، میکشمش
کبری که باورش شده ، با حالتی پریشان میگوید ،
؛ خب اخه ذلیل مُرده این همه دختر اینجا افتاده بود ، بیکآر بودی رفتی عاشق دختر ارباب شدی؟ وااای خاک عالم. این عاشقی بوی خون میده ، الان کجا داری میری ، برو خودتو توی جنگل گم و گور کن مبادا ارباب پیدات کنه .
علی که جوگیر شده ، سینه اش را سپر میکند دستی به خط مویش میکشد و با بغض میگوید؛
میدونی چیه کبری چشمکی؟ من اگه از مرگم میترسیدم هرگز دل به شهربانو نمیبستم ، الان خودم دارم با پای خودم میرم خونه ارباب تا با سرنوشتم رو در رو بشم
لحظاتی بعد ، علی که طنابش را برداشته ، و مخفیانه به طویله ی ارباب میرود ، طناب را بر ستون قدیمی افقی طویله میبندد تا.و مرگ خودش را به طریقی زمینه ساز ایجاد شک و شبهه پیرامون ارباب سازد، از طرفی هم از ته قلب تمامی مشکلاتش را زیر سر ارباب میبیند
علی طناب را محکم بر ستون کهنه و پوکیده ی افقی میبندد ، برای آنکه پس از مرگ خودش را از اتهام خودکشی مبرا سازد دستانش را نیز با طنابی از جلو بسته و یکسر طناب را به دندان گرفته میکشد تا گره طبیعی تر نشان دهد ، سپس گوشه پیراهنش را جر میدهد و یقه اش را پاره میکند تا شکنجه شدنش را صحنه سازی نماید سپس کمی از علوفه ی روی کف طویله را درون دهان خود میکند و کمی میجود آنگاه از روی یک چارپایه ی زهوار در رفته بالا میرود
طناب را محکم بر ستون کهنه و پوکیده ی افقی میبندد ، برای آنکه پس از مرگ خودش را از اتهام خودکشی مبرا سازد دستانش را نیز با طنابی از جلو بسته و یکسر طناب را به دندان گرفته میکشد تا گره طبیعی تر نشان دهد ، سپس گوشه پیراهنش را جر میدهد و یقه اش را پاره میکند تا شکنجه شدنش را صحنه سازی نماید سپس کمی از علوفه ی روی کف طویله را درون دهان خود میکند و کمی میجود آنگاه از روی یک چارپایه ی زهوار در رفته بالا میرود
زیرپایی از زیر پایش زودتر از موعد در میرود ، علی چنان تقلا میکند که گویی چون زیر پایی زودتر در رفته پس قبول نیست و باید مجدد و با میل خودش این اتفاق تکرار شود ، اما افسوس که قوانین طبیعت با میل او پیش نمیروند و کار خودشان را میکنند ، علی براستی در حال مرگ است ، چقدر طول میکشد گذر لحظات در نظرش ، علی هیچ کاری برای نجات خویش نمیتواند انجام دهد ، و غریزی تقلا میکند ، به آرامی چشمانش سیاهی میرود ، و همه جا تیره و تار میشود ، به یکباره صدای مهیبی بگوش میرسد و روزگار سیاه تر از کلاغ میشود.
لحظاتی بعد.
علی علوفه را توف میکند بیرون ، نفسش در نمیاید ، لابد مرده است ، از خودش میپرسد؛
من کجا هستم؟ چرا دستو پایم را حس نمیکنم ، چرا نمیتوانم هیچ حرکتی کنم؟ یعنی جهنم اینگونه است؟ نه. لابد درون قبرم. اما پس چرا درون قبر صدای اسب و گاو ارباب بگوش میرسد؟ گویی خروارها الوار و تخته و علوفه برویم ریخته باشد و من اینگونه درمانده از حرکت باشم .
لحظات اخر ، و در اخرین نفسی که لحظه ی تقلا کردن برایش مانده بود ، تیرچه ی افقی که تنها ستون تلنبار بود از فرط کهنگی و پوسیدگی زیر فشار وزن علی تاب نیاورده و شکست ، و پیامدش سقف طویله و تلنبار بر روی علی خراب شد.
علی فکر فرار است اما.
با دستان بسته ، چگونه طناب دار را از گردنش خلاص کند؟ یا که تنها راه ممکن ان است که تیرچه ی الوار افقی که طناب را به دورش بسته بود را کول بگیرد و انگاه متواری شود
اینها همه به درک ، حرفهایی که به کبری چشمکی زده بود را چه کند؟.
[]یکساعت بعد ، درون جنگل و دل سیاهه شب.
علی همچنان ستون شکسته ی سقف تویله بر دوش دارد و نفس نفس تمام مسیر را پا دویده ، او به درختی پیر و قدیمی تکیه زده و تنها واژه ای که زیر لب زمزمه میکند این است ؛
غلط کردم .غلط کردم. غلط کردم
به هر طریقی علی صبح و سکوت و قدم های پا و مخفیانه به یکدیگر میرسند که صدای ارباب از پشت سر سکوت صبحگاه را میشکند ،
علی؟ کجا بود؟
علی که مجسمه خشکش زده به پشتش نگاه میکند و با لکنت و ترس میگوید؛
_ارباب س س س سلام بخدا. رفته بودم جنگل گردو بچینم
ارباب با نگاهی مشکوک و تاخیر میپرسد ؛
چرا پا ای پس ؟ چرا لباس هات پاره و کثیفه ، پس گردو هات کجاست؟
علی که مث خر در گِل گیر کرده بی آنکه قدرت گفتن کلامی داشته باشد فقط سکوت میکند و خیره به ارباب میماند ، مباشر با یک خر و دو کیسه برنج از راه میرسد و ارباب با عصبانیت به مباشر میگوید؛
چرا اینقدر دیر کردی ؟ الان نمیخواد برنج ها رو ببری روستا ، در عوض برو دنبال چند تا رعیت و باید برید تویله رو درست کنید ، دیشب سقفش اومد پایین
مباشر میپرسد ؛ پس این خر و برنج ها رو کی ببره برنجکوبی؟
ارباب؛ بده علی میبره
یکساعت بعد
علی در مسیر به این امر که کفش هایش در تویله پیدا شود و کبری چشمکی حرفهایش را بازگو کند چه بلایی سرش خواهد آمد اندیشید و در نهایت تصمیمی عجیب گرفت و با خودش گفت؛
مرگ یکبار
شیون یکبار
عاقبت برنج ها را بجای برنجکوبی برد و به الافی در روستا فروخت ، سپس خر را نیز به مشتی یدالله فروخت و از روستا سمت شهر گریخت
علی تمام خانواده اش را بزودی به شهر میاورد و داستان هزار و یک شب اغاز میشود.
درباره این سایت